با هر سختی که بود، حاج محسن وزوایی با پنج نفر دیگه خودشون رو به بالای ارتفاع 1050 متری بازی دراز رسوندند، خیلی سخت بود اما بالاخره تونستند با کمک بقیه بچه ها، حدود 350 نفر از کماندوهای عراقی رو دستگیر کنند. همینکه داشتند اسرا رو به عقب منتقل می کردند، یکی از افسران عراقی اصرار داشت که فرمانده نیروهای ایرانی رو ببینه.
بخاطر مسائل امنیتی یکی رو جای حاج محسن معرفی کردند ولی افسر عراقی قبول نمی کرد. می گفت: فرمانده اصلی تون رو می خوام ببینم. حتی وقتی حاج محسن رو هم دید، قبول نکرد و گفت: نه! فرمانده شما این نیست. ازش پرسیدند: پس کی رو منظورت است؟ گفت: «فرمانده شما، هنگام حمله جلوی همه تون با اسب سفید می اومد و هر چی هم بطرفش تیراندازی می کردیم اثری نمی کرد. من می خوام اونو ببینم.»
حاج محسن اینا رو که شنید پاهاش سست شد، به زمین نشست و ...
نوشته شده توسط : محسن در 85/12/24 - ساعت 12:30 عصر